بنِشین بر لبِ جوی و دقیقهها را دود کن…
اکتبر 16, 2010 § بیان دیدگاه
با محمّد روزگار خوش میگذرد؛ بعدازظهرها در پارکِ سرد و خلوت، کارمان ولگشتن و مزخرفگفتن است و بعدش خواندنِ «زندگیِ من» نوشتهی واویلای «برانیسلاو نوشیچ» است و سیگار پشتِ سیگار گیراندن و ولدادنِ دود بهسمتِ شاخههای خشکیکه دیگر پرندهیی لابهلایِشان نیست تا معتادش کنیم، که اگر یکروز دیر برسیم جیغشان کــَرِمان کند و تا دودی رو بهبالا ول بدهیم آرامِشان بگیرد (شاید هم سرما و بیسیگارماندن خشکِشان کرده، از معتادجماعت هیچچیز بعید نیست). سینا ولی کمپیداست، بهتر است بگویم ناپیداست؛ اوقاتِ فراغتاش را درآنزیرزمینِ نمورِ سمتِ چپِ خیابان با کشیدنِ قلیان و فکرکردن به آرزوهای بربادرفتهاش پُر میکند. تازهگیها «عقایدِ یکدلقک» را تمام کرده و همذاتپنداریِ شدیدی بینِ خودش و ایشان احساس میکند. میگفت قرار است با سِلین بهانتهای شب سفر کند، ولی تا اینلحظه اطّلاعیاز سرنوشتِ نامبرده در دست نیست.
بیان دیدگاه